-
یک روزمرگی ساده... شروعی برای نوشتن
30 اردیبهشت 1399 02:33
الان که این یادداشت رو می نویسم یک سال از تجربه رسمی کاری من می گذره در حالت عادی باید مدرسه تعطیل می بود و سه چهارماه پیش رو به استراحت می گذشت ولی حالا .... در اوج روزهایی هستیم که کرونا سال تحصیلی رو آشفته کرده و ما باید با فعالیت های مجازی درس بچه ها رو پیش ببریم تجربه جدید و متفاوتی بود و البته سردرد آور .......
-
[ بدون عنوان ]
17 آذر 1398 04:35
هرگز در تخیلاتم چنین روزهایی وجود نداشتن ... حالا من خانم معلمیم که توی این جاده سرد و سخت دست تنهاییش رو گرفته و از این شیشه بزرگ به بارش یکنواخت بارون چشم دوخته + جاده ؛ زمستون؛ اتوبوس ؛ بارون ؛ ......
-
نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی... تا در میکده شادان و غزلخوان بدوم
14 مهر 1398 09:47
ماه مهر و مهربانی امسال هم داره میگذره و این در حالی هست که سرش سر ناسازگاری با این خانوم معلم خسته از بازی های روزگاره امسال هم همچنان خانوم معلم هستم اما... نه از شیراز ...... کوچ کردم به انتهایی ترین نقطه جنوبی استانم فارس تنها و بی حامی در انبوه مردمی که نمی شناسمشون
-
روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند...
15 تیر 1398 01:03
نشسته بودم جلوی تلویزیون فکرم مشغول بود یه آن به خودم اومدم دیدم نیم ساعته با چه جدیتی دارم برنامه خیاطی آموزش پیژامه ی مردونه را دنبال می کنم ... + یعنی جدیت داشتم هااا
-
[ بدون عنوان ]
28 اسفند 1395 17:39
گاهی دیر می فهمی لازم نیست حتمن به کسی بد کرده باشی؛ ذات بد توی هر موقعیتی خودش رو نشون میده کاری هم نداره تو خوب بودی یا بد؛ خوبی کردی یا بدی ... + خلاصه از ما که گذشت .... همیشه می گذره ++ اما فاصله میگیرم، راه حلم جدل نیست +++ گیرم دنیایی آدم بیان بهت گله مند بشن، تو خودت انتخاب کردی رفیق نباشی !!! ++++ خدایا!...
-
کاش حواسمون باشه!
11 دی 1395 23:09
برنارد ملتزر میگه: << قبل از اینکه چیزی بگویی از خودت بپرس آیا آن چیزی که می خواهی بگویی حقیقت دارد!؟ آیا از روی محبت است!؟ آیا ضروری است!؟ آیا مفید است!؟ اگر جواب خیر است شاید آن چیزی که قصد داری بیان کنی باید ناگفته بماند!!! >>
-
من چقد دلم ازین عشق ها میخواهد :
25 فروردین 1395 11:58
از کتاب پوریا عالمی دخترها نمیتوانند درکش کنند : آمد و روبرویم ایستاد،چشمهایش را بست... بعد پلکش را آرام باز کرد و به بالا نگاه کرد... سفیدی چشم هایش از سفیدی برف ها یکدست تر و سبکتر بود... بعد سیاهی چشم هایش را دوخت به من... گفت دوستم داری...؟ گفتم همیشه دوستت داشته ام... گفت فقط فقط من را دوست داری...؟ گفتم فقط و...
-
منم همین را میگم
5 اسفند 1394 21:30
مرد اگر بودم. نبودنــت را غروب های زمستان در قهوه خانه ی دوری سیگار می کشیدم . نبودنــت دود می شد و می نشست روی بخار شیشه های قهوه خانه . بعد تکیه می دادم به صندلی ... چشمهایم را می بستم ... و انگشتانم را دور استکان کمر باریک چای داغ حلقه می کردم تا بیشتر از یادم بروی . نامرد اگر بودم ، نبودنـــت را تا حالا باید......
-
دیگر نگیر از من نشان ....
10 تیر 1394 22:15
گاهی بدترین مجازات آدم ها تنها گذاشتنشون با خودشونه ... اینکه تو خودت رو ازشون دریغ کنی + اگه بدونی خیلی درد داره ...
-
این کارها را با متولدین این ماهها نکنید!!!
29 اردیبهشت 1394 22:00
زن متولد فروردین 1-انتقاد کردن از او در حضور دیگران بسیار وخیم است.در واقع او از انتقادات و حتی پیشنهادات در زمانی هم که با یکدیگر تنها هستید زیاد خوشش نمی آید مگر اینکه این پیشنهادات کاملا سازنده بوده و با مقداری ملاحظه و احتیاط مطرح شوند. 2-وقت نشناسی بخصوص او را بسیار ناراحت می کند.این واقیعت که خود او هم بندرت وقت...
-
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
27 فروردین 1394 22:42
همانطور که توی یکی از یادداشتهام قبلن نوشتم؛میگن: برای تمام رنج هایی که میبری صــــبــر کن صــبــر اوج احترام به حکمت خداست این روزها معنای صبر شدم و دلم آرامــــش میخواد ...
-
جلسهای به نام دفاع
10 اسفند 1393 00:15
پرونده ارشدم را بستم با جلسه دفاعی که توقع داشتم اساتیدم توجه و احترام بیشتری برای خودم و کارم قائل باشند گرچه دست بوس استاد راهنمام هستم تا هـمـیــشـه با دفــاع نـابـی که ازم داشت اما.... اما دلخورم و نمیبخشم استاد مشاوری که بیست دقیقه دیر به جلسه ی دفاعم وارد شد دلخورم و نمیبخشم استاد مشاوری که گوشی تلفنش برا یه...
-
خاطرات تدریس :)
8 آبان 1393 11:41
چه روزهایی که از سر گذروندم چه تلخ و شیرین هایی که دیگه تعریف نشه بهتره ! و حالا من خانم معلمی که در آستانه یه سال تحصیلی جدید داره روزهاش را باشاگردهاش تقسیم میکنه و منتظر روزهای خوب و خوب و خوب تر نشسته و سعی میکنه این روزها را هم خوب خوب خوب بگذرونه + اینم شاهکار یکی دانش آموزهای دوم دبیرستانم: بیت دادم معنا...
-
[ بدون عنوان ]
15 تیر 1393 23:19
دیگه این نفس کشیدن های عمیق هم تو رو از ورطه ای که توش افتادی بیرون نمی کشه !!! بغض گلوت رو انکار نکن .... همه چیز این دنیا حقیقی است.
-
خدایا به امید خودت..
10 تیر 1393 23:45
یه جا خواندم که : برای تمام رنج هایی که میبری صــــبــر کن صــبــر اوج احترام به حکمت خداست + وقتی فک میکنم خدا هوام را داره دلم آروم تره خــیـــلـــی آرومـــ تــر !!!!
-
جرم تو زندگی ست
22 خرداد 1393 21:51
جرم تو زندگی ست، نفس میکشی زلال سر می کشند دور و برت مارها مدام خواسته بودم سر به زیر و سر به راه زندگی خودم باشم غافل ازینکه این مردم سرشون درد میکنه برای فتنه... آشوب... پچ پچ از ما که میگذره و دور میشه اما خداجون... خودت چطوری این بنده ها را صبر میکنی؟؟؟ +شعر از دکتر حسنلی عزیز هست ++ این روزها را هیچ دوست...
-
جرم تو زندگیست
22 خرداد 1393 21:30
1- صف بسته اند پیش تو دیوارها مدام قد می کشند دور و برت خارها مدام جرم تو زندگی ست ، نفس می کشی زلال سر می کشند دوروبرت مارها مدام تو میوه داری از همه سو سنگ می خوری این است سرنوشت ثمردارها مدام تو راست قامتی و تناور ، از این سبب تحریک می شوند تبردارها مدام آزاد می شوی دگر از بندها اگر راضی شوی به رسم دغل کارها مدام...
-
قراربود خدا بیشتر هوای این خانم معلم خسته را داشته باشه!!!!!
31 فروردین 1393 17:22
مملکت بی در و پیکر یعنی کشور من ایران که توی این دزد و پلیس بازی مسوولا توی این پارتی و پارتی بازی استخدامی ها توی این بلبشو و هرج و مرج یه نفر مثه من .... اصن نه!!! خود خود من با معدل 18 توی ارشد با سابقه المپیاد و هزار کوفت فعالیت اینطوری با داشتن رتبه قابل قبول بین هم دوره ای ها کاسه چه کنم دستش بگیره که امسال...
-
من دختر بهارم !
22 فروردین 1393 21:14
این منم دختری که در آستانه ی .. 26 سالگی ایستاده + تولدم مبارک :)
-
از کرامات شیخ ما این است !
17 اسفند 1392 10:08
دوستایی دارم صاحب کرامت !!!! در وصف خلوص دوستی اشون همین بس که : دوست دارن چیزهایی که دارن را تو نداشته باشی چیزهایی هم که ندارن را نداشته باشی قرار بود عید یه اتفاق خووب بیفته یه اتفاق خوب که خیلی وقت بود امروز و فردا میشد همه چیز هم جور و جور بود دیروز وقتی اتفاقی بچه ها را دیدم... وقتی جلوی زبون سرکشم را نتوانستم...
-
من به دستهای خدا خیره شدم معجزه کرد
12 اسفند 1392 19:30
این خانم معلم منتظر خوشایندترین اتفاق زندگیشه ..
-
یه روز و یه خاطره
14 بهمن 1392 11:06
اصل ماجرا این بود که دیروز صبح وقتی سوار اتوبوس شدم یه اتفاق جالب افتاد اونم خنده از سر ذوق یه دخترکوچولوی خوشکل بود که یه دفعه تا من را دید گفت: واای چه خوشکله مامانش ازش پرسید چی؟ خوشکل کوچولوی ماجرای ما هم اشاره کرد به بنده و گفت: این خانوومه من و مامانش کلی خندیدیم و منم براشون آرزوی سلامتی کردم. اما ازین جا به...
-
میگه پس بگو چرا بچه های کلاس دوستت دارن
5 بهمن 1392 00:49
احتمالن امروز و فردا میام یه فولدر باز میکنم به اسم خاطرات من و بچه هام ناب اند: از امتحانات شون از شیطنت های کلاسی شون و خنده های خانم معلمی که منم
-
حرف از روزهایی که میگذره! با چاشنی غر
5 بهمن 1392 00:20
امتحانات بچه ها هم تموم شد ترم دوم اومد و من همچنان موندگار شدم درباره حقوق حرف زدیم.البت نه با حاجیه خانووم بلکه معاون مدرسه را وکیل فرستاد.توافق کردیم نه حرف اونا...نه حرف من ... بینابین (یادم افتاد به بچگی هامون.به پول تو جیبی گرفتن و گفتن این جمله که بابا خیرش را ببینی نه 6تومن من ..نه 3 تومن شما 5 تومن بده حلال...
-
شیطنت بچه ها...روز امتحان
18 دی 1392 20:16
آخر آذرماه بود که سوالات درس ادبیات را طرح کردم و تحویل مدرسه دادم و گذشت و گذشت و گذشت .. تا امروز که بچه هام امتحان ادبیات داشتند بالطبع بعد از این همه مدت سوالات را به خاطر نداشتم امتحان شروع شد هرکی سوالی می پرسید یکی درست و غلطی جوابش را میخواست یکی راهنمایی که بیشتر یادش بیاد و همان بهانه های همیشگی دانش آموزی...
-
خدا خیلی بزرگه !
12 دی 1392 22:25
امروز توی برف ها وقتی بی احتیاطی کردم و خودم را پرت کردم توی برف ها درد شدیدی توی دستم احساس کردم تا مدت کوتاهی هیچ جوره جرات نداشتم دستم را بیرون بیارم و نگاهش کنم مطمین بودم الانه که گوشت دستم پاره شده باشه دردش وحشتناک بود و من بی احتیاطی بیشترم نپوشیدن دستکش بود توی اون لحظه بچه ها هی جیغ و سر و صدا دستت را بیار...
-
من و مدرسه
8 دی 1392 19:46
روزهای امتحانه خودم سر جلسات حضور دارم وقتی بچه ها جمع میشن و برگه ها را بین اشون تقسیم میکنم میبینیم یکی از بچه ها چشماش را بسته و تند تند داره زیر لب دعا میخوانه چیزی نمیگم میرم تا ته کلاس .. بالای سربچه ها.. دور میزنم و برمیگردم و هنوز دانش آموز من چشماش بسته است و داره قرآن میخوانه لبخند میاد رو لبم منتظر میمانم...
-
خدایا گرچه گاهی بد و بدزبانم... تو ببخش
23 آذر 1392 20:28
روز چهارشنبه ۲۰ آذر منتظر خبر خووبه بودم اما یه اشتباه رخ داده بود و من هیچ امید نداشتم که بشه یه جور حل و فصلش کرد گـــریـــه کردم!!! زیــــآد نه که اون خبره خیلی برام مهم بوده باشه گریه کردم چون از بدشانسی اشتباهی رخ داده بود امروز شنبه ۲۳ آذر ماه اون آشتباه خود به خود حل شد و خـــــــبــــر خــــوبــــه بهم رسید و...
-
روزهایی که میگذرن
17 آذر 1392 14:09
بچه ها شنیدند که میخوام برم ....پایان ترم اول میرم..... بیقرارند.. زنگهای تفریح دورم جمع میشند از بچه های اول و دوم و گروه های مختلف انسانی و عمومی ام هی میگن خانم بخاطر ما بمانید میگن اگه نیایید اعتصاب میکنیم..درس نمیخوانیم میگم با خودتون که لج ندارید! نکنید این کارو..من نباشم معلم بهتر از من هست میگن شما...
-
بازم غــُر میزنم..این یادداشت یک روزانه ساده است
15 آذر 1392 18:22
اومده بودم یکم غــــُر بزنم اومده بودم بگم این حاج خانومه هست مدیر مدرسه که همه راست میرن میگن حاج خانوم...چپ میرن میگن حاج خانوم (فک کنم بتوانم بگم) با بی شرمی تمام ساعت کارم را کمتر زد و حقوقم از صفر به زیر صفر رسید + معلومه حقوق معلم آزاد کمه. اما یه جاهایی حقه.. یه جاهایی ناحق روز اول ساعت کار و بیشتر بسته...