میان این برهوت، این منم؛ من مبهوت

خاطرات خانوم معلمی که منم...

میان این برهوت، این منم؛ من مبهوت

خاطرات خانوم معلمی که منم...

بی خیالی ملی!

امروز دانشگاه نرفتم! 

با اینکه کلاس های مهمی داشتم! 

موندم خونه وبلاگ به روز کنم 

بیکار بچرخم 

و به ریش تمام آدم هایی که زندگی را جدی گرفتن بخندم 

و از اخطار استاد که قصد میکنه من را حذف کنه نترسم! 

و هم چنان به بی خیالی خودم ادامه بدم

واسم بخند!

حالا می بینم  

از مردهایی که وقتی می خندند  

گوشه ی گونه اشون یه چال کوچولو می افته 

خیلی خوشم می آید ! 

 

+دروغ چرا‌!؟ 

کاش یکی از اون ها مال من بود 

بعد اون وقت من فقط خندیدنش را تماشا می کردم 

همیشه ! هی مدام!  

من خیلی روزها با این متن زندگی کردم.

 

 

 باید محکم توی بغل می گرفتی اش:

 

 واقعیت عکس زن دیگری است که اتفاقی توی کیفِ سفر من، در ریو دو ژانیرو پیدا می‌شود، روز قبل از سالِ نو. آن دنبال برس موی‌اش می‌گشته که با دیدن نامه‌های عاشقانه‌ای که مال ِ او نبوده‌اند، به هم ‌می‌ریزد.
آن توی فرودگاه ریو، مرا ترک کرد. می‌خواست بدون من برگردد پاریس، و من توی وضعیتی نبودم که بتوانم مخالفت کنم. با سرگشتگی گریه می‌کرد. ترس، ترس ِ کسی که در بیست ثانیه‌‌ همه چیزش را از دست داده. یک دختربچه‌ی دوست داشتنی شده بود که در یک لحظه فهمیده باشد زندگی چیز ترسناکی است و ازدواج‌اش نابود شده. هیچ چیز ِدیگری نمی‌دید، نه فرودگاهی در کار بود، نه لیست انتظاری، نه تابلوی پروازها، همه‌ چیز ناپدید شده بود؛ به جز من، شکنجه‌گرش. چقدر حالا پشیمان‌ام که محکم توی بغل نگرفتم‌اش، چقدر. من از این‌که اشک‌های‌اش از ریختن نمی‌ایستادند عذاب می‌کشیدم و همه داشتند مرا نگاه می‌کردند. خب همیشه خجالت آور است که آدم جلوی بقیه طرفِ حرام‌زاده‌ی ماجرا باشد.
به جای این‌که بگویم معذرت می‌خواهم، به‌اش گفتم: "برو بالا، هواپیمات می‌ره‌ ها". هیچ چیزی برای نجات دادن‌اش نگفتم. هیچ چیزی که الان بتوانم به‌اش فکر کنم. حالا هنوز چانه‌‌ام می‌لرزد.‌ نگاه‌اش ناتوان، غمگین، محو، پر از تنفر، شکسته، نگران، نا امید، بی‌گناه، مغرور و تحقیرآمیز بود، با همه‌ی این‌ها کماکان آبی مانده بود. هیچ وقت آن نگاهی که درد را کشف کرده بود، فراموش نمی‌کنم. مجبورم همه‌ی زندگی‌ام بار آن نگاه را روی دوش‌ام تحمل‌ کنم. ما همیشه با کسی هم‌دردی می‌کنیم که رنجید‌ه‌، نه آن کسی که رنجانده. اما خب راست‌اش این است که آن‌که رنجانده بیش‌تر عذاب می‌کشد. خودت باید به فکر خودت باشی، مثل یک آدم بزرگ، آخر تو همانی هستی که روی قول‌های‌اش نایستاده."*

*عشق سه سال طول می‌کشد، فردریک بگ‌ بِده، نشر گالیمار؛‌ پاریس   

 

منبع : برای خاطر کتاب ها

 

  

ببین چه ژستی هم گرفتن شیطون ها

 

آخه من چه جوری بگم عاشق این عروسک های خاطره انگیزم! 

انگار که با کودکی هات رشد کردن  

انگار که قدم به قدم باهات جلو اومدن  

انگار که بخوان توی ایییین همه شلوغی لبخند را به لب هات بیارن. 

آخه من چه جوری بگم چه قدر عاشق اشون!!!!!!

عیدی که گذشت

امسال اولین و تنها سالی بود که سر سفره عید گریه کردم. 

حتی وقتی بابا را بوسیدم؛ حتی وقتی مامان را بوسیدم. 

حالم خوب بود اما نمیدونم یه دفعه چرا یه بغض خونه کرد توی گلوم !!!!!!!!

 

اولین سالی بود که مسافرت نرفتیم.(توی این چندسال اخیر) 

بعد از مریضی عزیزکوچولومون از پادر اومدیم. 

حوصله ی مسافرت نداشتیم .ماندیم خونه و بازم دعا کردیم 

 

اولین سالی بود که روز اول عید مثه همه ی روزای اول عیدی که  آرام و بی هیجان میگذشت نبود.

(بالاخره !!!!!!!!!)  

اولین سالی هم بود که روز 13 به یه چیز جدید در مورد روابط عاطفی فامیلی پی می بردم و هی دلم میخواست  بهش فک کنم و درموردش افسوس بخورم. 

 

+کلن عید آرومی گذشت! عید پارسال خواستنی تر بود. 

 حالا روزهای کار و فعالیت و درس و دانشگاه و دوندگی و هزار برنامه ی دیگه شروع شده 

برنامه هایی که قبل از عید از روی حساب تنبلی هی به خودم گفتم  ان شالله بعد از عید  

  

++ حالا بعد از عید شده.  

      حالا دارم به 350 روز آینده فک میکنم 

      حالا آرزو میکنم روزهای فردا برای همه پر از خوشبختی و سلامتی باشه 

 

+++ راستی من دختر بهارم! عاشق این سرسبزی ام