فروغ :
من از آن آدم ها نیستم که از دیدن کسی که سرش به سنگ می خورد عبرت بگیرم.
من باید خودم زندگی را تجربه کنم و آن قدر سرم به سنگ بخوره تا درست هرچیز را درک کنم
+ منم حتی !
فروغ :
می ترسم زودتر از آن که فکر می کنم بمیرم و کارهایم ناتمام بماند
پ.ن : من هم می ترسم !
فروغ :
کاش می مردم و دوباره زنده می شدم و می دیدم که * دنیا شکل دیگری ست*
و دنیا این همه ظالم نیست
و مردم این خست همیشگی خود را فراموش کرده اند
و هیچ کس دور خانه اش دیوار نکشیده است.
دنیا زشتی کم ندارد
زشتی های دنیا بیشتر بود اگر آدمی بر آنها دیده بسته بود
اما آدمی چاره ساز است
پ.ن : ...
فروغ :
من هرگز در زندگی راهنمایی نداشتم ٬ کسی مرا تربیت فکری و روحی نکرده است
هر چه دارم از خودم دارم و هرچه که ندارم
همه یآن چیزهایی است که می توانستم داشته باشم
اما !؟
کج روی ها و خود نشناختن ها و بن بست های زندگی نگذاشته است که به آنها برسم