میان این برهوت، این منم؛ من مبهوت

خاطرات خانوم معلمی که منم...

میان این برهوت، این منم؛ من مبهوت

خاطرات خانوم معلمی که منم...

خداروشکر

امروز نفس کشیدن بعد از یک نگرانی بزرگه !!! 

امروز حجم اکسیژن بیشتری به ریه هام میرسه

بــــ ا ز ی

 

  

خوب که فکر می کنم....می بینم این همه اشکهایی که از چشم هایمان می بارد از دود آتش بازی های دوران کودکیست که به چشممان رفته است....

همان هفت سنگ لعنتی که هی روی هم سنگ می چیدیم و می چیدیم....

همان گرگم به هوای ابلهانه...که یا گرگی بودیم که باید میدرید یا بره ایی که باید دریده میشد...

همان قایم باشک های مسخره که داوطلبانه چشم میزاشتیم و میشمردیم تا یکدیگر را گم کنیم....

همان لی لی کردنهای کورکورانه که مدام جلوی پای خودمان سنگ مینداختیم و از رویشان می پریدیم...و زیر لب یواشکی دعا می کردیم که همبازیمان پایش به سنگی که خودش جلوی پایش انداخته گیر کند و بسوزد!!!

و همان سوختن های کودکانه و کورکورانه شد همین سوختن هایی که زندگیمان را ؛ عواطفمان را، چشم ایمانمان و کاخ آرزوهایمان را خاکستر کرده است... 

 

لینک مطلب