میان این برهوت، این منم؛ من مبهوت

خاطرات خانوم معلمی که منم...

میان این برهوت، این منم؛ من مبهوت

خاطرات خانوم معلمی که منم...

یه روز و یه خاطره

اصل ماجرا این بود که دیروز صبح وقتی سوار اتوبوس شدم یه اتفاق جالب افتاد

اونم خنده از سر ذوق یه دخترکوچولوی خوشکل بود که یه دفعه تا من را دید گفت: واای چه خوشکله

مامانش ازش پرسید چی؟ خوشکل کوچولوی ماجرای ما هم اشاره کرد به بنده و گفت: این خانوومه

من و مامانش کلی خندیدیم و منم براشون آرزوی سلامتی کردم.


اما ازین جا به بعد داستان قشنگ تر میشه که برا هرکی تعریف کردم.هر کی یه چی گفت:

خواهرخانومی گفت بذا به حساب بچه بودنش را و زیاد حرفش را جدی نگیر

مادرخانوم عزیز گفت باریکلا بچه ها حس زیبایی شناسی خوبی دارن

دوست عزیزی که لابد خواسته خیلی احترام بذاره گفت: حرف راست را باید از زبون بچه شنفت

یه بنده خدایی هم گفت: حالا تو چرا به خودت خریدی شاید منظورش به یه خانوم دیگه بوده


+ خلاصه صد البته که ما از چنین تعریفی بسی مشعوف شدیم..

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.