میان این برهوت، این منم؛ من مبهوت

خاطرات خانوم معلمی که منم...

میان این برهوت، این منم؛ من مبهوت

خاطرات خانوم معلمی که منم...

من و مدرسه

روزهای امتحانه

خودم سر جلسات حضور دارم

وقتی بچه ها جمع میشن و برگه ها را بین اشون تقسیم میکنم

میبینیم یکی از بچه ها چشماش را بسته و تند تند داره زیر لب دعا میخوانه

چیزی نمیگم

میرم تا ته کلاس .. بالای سربچه ها.. دور میزنم و برمیگردم

و هنوز

دانش آموز من چشماش بسته است و داره قرآن میخوانه

لبخند میاد رو لبم

منتظر میمانم قرآن خواندنش تمام شه...

بیشتر از پنج دقیقه است..چیزی نمیگم بهش !!!


یک ساعت میگذره

بچه ها برگه ها را میدن

قبل از که برن برگه اشون را چک میکنم و .....

به برگه اون دانش آموز میرسم

امتحانش را خووب نداده

کاش میشد به بچه ها یاد داد : با توکل زانوی اشتر ببند !!!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.