روحم میخواهد برود ....یک گوشه بنشیند
پشتش را بکند به دنیا !
پاهایش را بغل کند و بلند بلند بگوید :
من دیگر" بازی " نمیکنم !!!!
گاهی باید دل بزنی به گفتن .بگی و بگی و این قدر بگی که حس کنی تموم شدن !!!!
گاهی باید دل به خیلی چیزها بسپاری !
گاهی باید شهامتش را داشته باشی ...شهامت خواستن را !!!!
گاهی باید دستهات آماده ی سیلی زدن باشند ! سکوت که معنایی نداره
گاهی باید حق "زندگی" داشت ! زندگی را منظورمه .اصل زندگی
حرف های ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی وقت رفتن است
باز همان حکایت همیشگی،
پیش از آنکه باخبر شوی لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
آی ای دریغ و حسرت همیشگی !!!
ناگهان چقدر زود " دیر" می شود
پ.ن : بی ربط یا با ربط یاد این شعر افتادم