میان این برهوت، این منم؛ من مبهوت

خاطرات خانوم معلمی که منم...

میان این برهوت، این منم؛ من مبهوت

خاطرات خانوم معلمی که منم...

خدا خیلی بزرگه !

امروز توی برف ها

وقتی بی احتیاطی کردم

و خودم را پرت کردم توی برف ها

درد شدیدی توی دستم احساس کردم

تا مدت کوتاهی هیچ جوره جرات نداشتم دستم را بیرون بیارم و نگاهش کنم

مطمین بودم الانه که گوشت دستم پاره شده باشه

دردش وحشتناک بود و من بی احتیاطی بیشترم نپوشیدن دستکش بود توی اون لحظه

بچه ها هی جیغ و سر و صدا دستت را بیار ببین نکنه طوری شده

اما

دستم را که نگاه کردم فقط قرمز بود و درد میکرد و درد میکرد و درد میکرد

میخوام بگم مطمینم اگه خدا هوام نداشت حتمن با این بی احتیاطی گوشت دستم پاره میشد

و خدا را خیلی شکر که هوام را داشت

حالا ..ازوقتی برگشتیم خونه..هرچند باری که نگاه میکنم به کبودی دستم و زخم باریک کنارش

میگم خدایا شکرت..من خووب میفهمم امروز چقد هوام داشتی که کارم به بیمارستان نکشه و

 این شادی برف بازی را برام تلخ نکنی


+ گر نگهدار من آن است که من می دانم

شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد

من و مدرسه

روزهای امتحانه

خودم سر جلسات حضور دارم

وقتی بچه ها جمع میشن و برگه ها را بین اشون تقسیم میکنم

میبینیم یکی از بچه ها چشماش را بسته و تند تند داره زیر لب دعا میخوانه

چیزی نمیگم

میرم تا ته کلاس .. بالای سربچه ها.. دور میزنم و برمیگردم

و هنوز

دانش آموز من چشماش بسته است و داره قرآن میخوانه

لبخند میاد رو لبم

منتظر میمانم قرآن خواندنش تمام شه...

بیشتر از پنج دقیقه است..چیزی نمیگم بهش !!!


یک ساعت میگذره

بچه ها برگه ها را میدن

قبل از که برن برگه اشون را چک میکنم و .....

به برگه اون دانش آموز میرسم

امتحانش را خووب نداده

کاش میشد به بچه ها یاد داد : با توکل زانوی اشتر ببند !!!

خدایا گرچه گاهی بد و بدزبانم... تو ببخش

روز چهارشنبه ۲۰ آذر منتظر خبر خووبه بودم

اما یه اشتباه رخ داده بود

و

من هیچ امید نداشتم که بشه یه جور حل و فصلش کرد

گـــریـــه کردم!!! زیــــآد

نه که اون خبره خیلی برام مهم بوده باشه

گریه کردم چون از بدشانسی اشتباهی رخ داده بود

امروز شنبه ۲۳ آذر ماه

اون آشتباه خود به خود حل شد

و خـــــــبــــر خــــوبــــه بهم رسید

و

من خیلی خوشحالم

+ بعداً بیشتر توضیح میدم



++ راستی  با حاج خانوممون  به توافق نرسیدم. تصمیمم قطعیه

با اینکه دانش آموزهام را دوست دارم

اما پایان ترم اول از مدرسه میرم 

روزهایی که میگذرن

بچه ها شنیدند که میخوام برم

....پایان ترم اول میرم.....

بیقرارند..

زنگهای تفریح دورم جمع میشند

از بچه های اول و دوم و گروه های مختلف انسانی و عمومی ام

هی میگن خانم بخاطر ما بمانید

میگن اگه نیایید اعتصاب میکنیم..درس نمیخوانیم

میگم با خودتون که لج ندارید! نکنید این کارو..من نباشم معلم بهتر از من هست

میگن شما بهترینی.لبخندی میاد رو لبم

محبت اشون... صداقت اشون را دوست دارم

و همیشه فک میکنم بچه های دبیرستانند اما چرا هنوز اینقد صاف و صادقند!!!!

چقدر بچه اند و به دنیای آدم بزرگ ها آلوده نشدند

یکی از بچه های اول...که کمی هم خجالتی هست

دستش را میذاره جلوی لبش..انگشتش را گاز گرفته و نگرفته میگه:

خانم شما خیلی خوبید اما فقط نمره کم میدید

و این همان دانش آموزیم هست که بهش داده بودم 9

بچه ها را دوست دارم

اما حاج خانومه خودش را زرنگ تر از این حرفها فرض کرده

روز اول قرارداد تلفنی چیز دیگه ای بود

آبان ماه قرارداد کتبی چیز دیگه ای شد

امروز موقع گرفتن چک دستمزد چیز دیگه ای


حـــآشـــا به انصاف اشون !!!!!

بازم غــُر میزنم..این یادداشت یک روزانه ساده است

اومده بودم یکم غــــُر بزنم  

اومده بودم بگم این حاج خانومه هست مدیر مدرسه

که همه راست میرن میگن حاج خانوم...چپ میرن میگن حاج خانوم 

 

(فک کنم بتوانم بگم) با بی شرمی تمام ساعت کارم را کمتر زد 

و حقوقم از صفر به زیر صفر رسید 

 

+ معلومه حقوق معلم آزاد کمه. اما یه جاهایی حقه.. یه جاهایی ناحق  

 روز اول ساعت کار و بیشتر بسته بودیم.اما امروز موقع امضای قرارداد 

بهم میگه مگه مسلمون نیستی؟ میگم هستم اما حق و حقوقی دارم 

میگه برا خدا کار کن..میگه خداروشکر کن توفیقت داده درس بدی 

 میگه ( با همان لهجه غلیظ شیرازیش): ووی ماشولو چرو شومو انقد پولکی هستی 

ماشالو شومو جوونی باید معنوی فک کنی 

میگه شمو بچه ای فعلن احتیاجی به پول نداری

 منم میگم .....منم جواب حرفهاش را میدم اما نه با بی حرمتی

 

++ حالام دلم گرفته. نه بخاطر حقوق و این حرفها

چون میبینم دنیا خیلی جای پرتی شده...چون آدمهاش..آدم بدهاش دارن نقش بازی کنن 

و این حال آدم را بد میکنه