میان این برهوت، این منم؛ من مبهوت

خاطرات خانوم معلمی که منم...

میان این برهوت، این منم؛ من مبهوت

خاطرات خانوم معلمی که منم...

من به دستهای خدا خیره شدم معجزه کرد

این خانم معلم

منتظر خوشایندترین اتفاق زندگیشه ..

یه روز و یه خاطره

اصل ماجرا این بود که دیروز صبح وقتی سوار اتوبوس شدم یه اتفاق جالب افتاد

اونم خنده از سر ذوق یه دخترکوچولوی خوشکل بود که یه دفعه تا من را دید گفت: واای چه خوشکله

مامانش ازش پرسید چی؟ خوشکل کوچولوی ماجرای ما هم اشاره کرد به بنده و گفت: این خانوومه

من و مامانش کلی خندیدیم و منم براشون آرزوی سلامتی کردم.


اما ازین جا به بعد داستان قشنگ تر میشه که برا هرکی تعریف کردم.هر کی یه چی گفت:

خواهرخانومی گفت بذا به حساب بچه بودنش را و زیاد حرفش را جدی نگیر

مادرخانوم عزیز گفت باریکلا بچه ها حس زیبایی شناسی خوبی دارن

دوست عزیزی که لابد خواسته خیلی احترام بذاره گفت: حرف راست را باید از زبون بچه شنفت

یه بنده خدایی هم گفت: حالا تو چرا به خودت خریدی شاید منظورش به یه خانوم دیگه بوده


+ خلاصه صد البته که ما از چنین تعریفی بسی مشعوف شدیم..

میگه پس بگو چرا بچه های کلاس دوستت دارن

احتمالن امروز و فردا میام یه فولدر باز میکنم به اسم خاطرات من و بچه هام

ناب اند:


از امتحانات شون

از شیطنت های کلاسی شون


و خنده های خانم معلمی که منم

حرف از روزهایی که میگذره! با چاشنی غر

امتحانات بچه ها هم تموم شد

ترم دوم اومد

و من همچنان موندگار شدم

درباره حقوق حرف زدیم.البت نه با حاجیه خانووم

بلکه معاون مدرسه را وکیل فرستاد.توافق کردیم

نه حرف اونا...نه حرف من ... بینابین

(یادم افتاد به بچگی هامون.به پول تو جیبی گرفتن و گفتن این جمله که

بابا خیرش را ببینی نه 6تومن من ..نه 3 تومن شما

5 تومن بده حلال حلال .....)

خلاصه همچنان خانم معلم هستم از شیراز


+ روزهای خوبی نمیگذرونم.

کنکوردکترا کمتر از 40 روز دیگه میرسه

مدرسه خستم میکنه و حقوقمم به زور کفاف دلخوشی را نمیده

کارهای پایان نامه لاک پشتی جلو میره

و آینده ایی که معلق مونده توی دستام  و نه دوور میشه نه نزدیک


و این منم دختری که در آستانه 26 سالگی ایستاده

با کوله باری از..............................................

شیطنت بچه ها...روز امتحان

آخر آذرماه بود که سوالات درس ادبیات را طرح کردم و تحویل مدرسه دادم

و گذشت و گذشت و گذشت ..

تا امروز که بچه هام امتحان ادبیات داشتند

بالطبع  بعد از این همه مدت سوالات را به خاطر نداشتم

امتحان شروع شد

هرکی سوالی می پرسید

یکی درست و غلطی جوابش را میخواست

یکی راهنمایی که بیشتر یادش بیاد

و  همان بهانه های همیشگی دانش آموزی که مام پشت سر گذاشتیم


اما ...


یه دانش آموز دارم.اتفاقن ازش خوشم میاد

صدام کرده.میگه خانوم یه سوال بپرسم جواب میدین

شیطنت داره صداش.لبخندم را جمع میکنم و میگم خب بپرس

میگه آخرین درسی که خواندیم.مال آنده ژید بود. اسمش چی بود !؟

(من که یادم نبود چی سوال طرح کردم .... بعله بند را آب دادم)

میگم خب حالا واسه چی؟ میگه خانوم بخدا بگین بقیش یادم میاد

میگم مائده های زمینی

دستاش را یکم مشت میکنه و تو هوا تکون میده و میگه مرسی

و سریع مینویسه

نگاه برگه میکنم.میبینم سوال طرح کردم نام اثر اندره ژید را بنویسید

نگاهش میکنم.خنده ام گرفته...هیچ قیافم عصبانی نیست اما...

میگم شیطوووون !!! این چه سوالی بود!!!

میبینم بچه ها ی دور و برش هم شنیدن

دارن زیرزیرکی میخندن و مینویسن


از زرنگیش خوشم اومده...ازدستش هم عصبانی نمیشم اما

محض خالی نبودن عریضه بهش میگم فلانی پوستت را میکنم فقط بذا برگه ات را تصحیح کنم...

خیلی کشیده میگه: آخــــــه خــــــآنـــــــوم!!!

نگاهش میکنم یه چشمکی بهش میزنم و میگم بنویس دخترجون..