م کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی…
که محکم هستی…
که خیلی می ارزی.
و می آموزی و می آموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری
+ گویا دیگران میگن
زندگی با جولیا و سالی برای من که طرفدار ترک دنیا هستم، به قدر کافی عذاب آور است.
هر دو آنها از زمانی که پا به این دنیا گذاشتهاند،
همه چیز داشتهاند و خودشان را لایق خوشبختی میدانند.
فکر میکنند دنیا به آنها بدهکار است.
شاید هم همینطور باشد؛
دنیا هم قبول دارد که به آنها بدهکار است و حقّشان را می دهد.
ولی تا به حال به من دینی نداشته و از اول این را گفتهاست.
من حق ندارم از دنیا چیزی بخواهم، چون روزی میآید که تقاضایم را رد کند..."
بابالنگدراز- جین وبستر
نفس هایم بی تو، بوی خاکستر سیگار پیرمردی را می دهد
که به جوانی ازدست رفته اش می اندیشد…!!!
امانه، انگار در نبودنت پیرتر از پیرمردی شده ام که در زیرسایه ی عصایش نشسته
و باخدایش حرفها دارد…
+ حقیقتن خیلی دلم میخواست لینک منبعش را می نوشتم
اما یادم نمی اومد ! و توی یادداشت های چرکنویس داشتمش
خلاصه با کسب اجازه از نویسنده ی نامعلوم !؟!
امشب کسی به حال دلم ناخنک زده ست
بر زخم های کهنه ی قلبم نمک زده ست
این غم نمی رود به خدا از دلم، مخواه
خون است اینکه بر جگر من شتک زده ست
قصدم گلایه نیست، خودت جای من، ببین
ما را فقط نه دوست، نه دشمن فلک زده ست
امروز هم گذشت و دلت میهمان نشد
بر سفرا ای که نان دعایش کپک زده ست
هرشب من آن غریبه که باور نمیکند
نامرد روزگار به او هم کلک زده است
دارد به باد می سپارد این پیام را
سیب دلم برای تو ای دوست لک زده ست