باید محکم توی بغل می گرفتی اش:
واقعیت عکس زن دیگری است که اتفاقی توی کیفِ سفر من، در ریو دو ژانیرو پیدا میشود، روز قبل از سالِ نو. آن دنبال برس مویاش میگشته که با دیدن نامههای عاشقانهای که مال ِ او نبودهاند، به هم میریزد.
آن توی فرودگاه ریو، مرا ترک کرد. میخواست بدون من برگردد پاریس، و من توی وضعیتی نبودم که بتوانم مخالفت کنم. با سرگشتگی گریه میکرد. ترس، ترس ِ کسی که در بیست ثانیه همه چیزش را از دست داده. یک دختربچهی دوست داشتنی شده بود که در یک لحظه فهمیده باشد زندگی چیز ترسناکی است و ازدواجاش نابود شده. هیچ چیز ِدیگری نمیدید، نه فرودگاهی در کار بود، نه لیست انتظاری، نه تابلوی پروازها، همه چیز ناپدید شده بود؛ به جز من، شکنجهگرش. چقدر حالا پشیمانام که محکم توی بغل نگرفتماش، چقدر. من از اینکه اشکهایاش از ریختن نمیایستادند عذاب میکشیدم و همه داشتند مرا نگاه میکردند. خب همیشه خجالت آور است که آدم جلوی بقیه طرفِ حرامزادهی ماجرا باشد.
به جای اینکه بگویم معذرت میخواهم، بهاش گفتم: "برو بالا، هواپیمات میره ها". هیچ چیزی برای نجات دادناش نگفتم. هیچ چیزی که الان بتوانم بهاش فکر کنم. حالا هنوز چانهام میلرزد. نگاهاش ناتوان، غمگین، محو، پر از تنفر، شکسته، نگران، نا امید، بیگناه، مغرور و تحقیرآمیز بود، با همهی اینها کماکان آبی مانده بود. هیچ وقت آن نگاهی که درد را کشف کرده بود، فراموش نمیکنم. مجبورم همهی زندگیام بار آن نگاه را روی دوشام تحمل کنم. ما همیشه با کسی همدردی میکنیم که رنجیده، نه آن کسی که رنجانده. اما خب راستاش این است که آنکه رنجانده بیشتر عذاب میکشد. خودت باید به فکر خودت باشی، مثل یک آدم بزرگ، آخر تو همانی هستی که روی قولهایاش نایستاده."*
*عشق سه سال طول میکشد، فردریک بگ بِده، نشر گالیمار؛ پاریس