میان این برهوت، این منم؛ من مبهوت

خاطرات خانوم معلمی که منم...

میان این برهوت، این منم؛ من مبهوت

خاطرات خانوم معلمی که منم...

یه چیزی به اسم خداحافظی از

 

 

حالا حقیقتن یه دانش آموخته ی ادبیاتم ! 

حالا ۴ سال از ورودم به دانشگاه شیراز میگذره 

حالا روزهای خداحافظی از هم گروهی هام ! 

از دانشگاه ! 

از بخش فارسی !  

 

چه روزهایی که گذروندیم ... 

 

خیلی اتفاقی مسیر زندگیم با ادبیات پیوند خورد 

دختری که قرار بود ریاضی بخوانه 

که مادرش هم ریاضی تدریس میکرد 

که علاقه اش اعداد و ارقام بود ! 

 

زنجیره ی اتفاقات کشوندن کشوندن کشوندن رسوندنش به دبیرستان فرهنگ 

که واسه خودش دبدبه و کبکبه ایی داشت ( هنوزم داره ) 

و بعد از اونجا 

با اینکه کنکورش را اقتصاد قبول شد 

 

انگار قرار بود ادبیات بشه هم خونه اش 

اون سال را انصراف داد 

خواست دوباره کنکور بده 

یه روز چشم باز کرد دید چه اتفاقاتی که از سرش نگذشته  

و حالا شده دانشجوی ادبیات دانشگاه شیراز !

یه روز چشم باز کرد دید چهارراه ادبیات شده مسیر همیشه اش !!!

و حافظیه مآوای دل تنگی هاش 

  

++ تیتر همینطوری توی ذهنم نشست/  

+  اینم آرم دانشگامون