چه قد این متن را دوست داشتم
اما هرچی گشتم منبعی درست و راست واسه اش پیدا نکردم
جز همین سایت :
برای من،
هنوز هم یکی از عاشقانه ترین صحنه های سینمای ایران،
مال کلاه قرمزی و پسرخاله است:
شب است،کلاه قرمزی نشسته روی پیکان آقای مجری منتظر،
کفشهایش را جفت گذاشته بغلش:
-معذرت، از ته دل.
-چرا نمی ری خونه؟
-آخه...دلم تنگ می شه.
-تنهایی؟
-اوهوم.
-منم تنهام.
همه فکر می کنن فامیل من شهرستانن.یعنی خودم اینجوری بهشون گفتم.ولی من هیچکی رو ندارم.عین تو.
-کاشکی من دایناسورت بودم.
بعد سرش را تکیه می دهد به شانه ی آقای مجری،
بغض می افتد توی گلویش،
می گوید کاشکی من دایناسورت بودم و خودش را می چسباند به آقای مجری...
بغض می کنم.
آقای مجری گُل را قبل تر پرت کرده،
کلاه قرمزی تب کرده از این گل انداختن،
حالا آمده
و
زیر گوش آقای مجری می گوید:
کاش من دایناسورت بودم.
بغض می کنم.
شانه ای نیست که سر بگذارم رویش و دایناسورش باشم.