نیکولا

قلم بافی های یک نیکولای آبی

یادمه گفته بودی " حوصله حرفاتو ندارم" !

می دانم یک روز دیر یا زود با هم روبرو می شویم. شاید جلوی سینما فلسطین یا پارک دانشجو ، یا مثلا وقت ثبت نام کارگاه های داستان نویسی ، شاید هم یک جایی مثل سوپر مارکت سر کوچه ما ، کتابفروشی نزدیک اداره پدرت ، یک کافه قدیمی یا... ! آره. همین خوب است. همین کافه قدیمی خوب است. می دانم یک روز دیر یا زود توی یک کافه قدیمی با هم روبرو می شویم.

من احتمالا دارم وقت حساب کردن صورت حسابم لای گوشواره های رنگی دنبال گوشواره آبی می گردم و تو ... تو یکدفعه می آیی تو ! زل می زنی به من . بعد می خواهی برگردی که من بهت سلام می کنم. تو مثل احمق ها می خندی و می گویی " داشتم فکر می کردم چقدر قیافت آشناست " من فقط لبخند می زنم. بعد پیش خودم فکر می کنم مگر چند نفر توی این شهر هستند که بارونی آبی ، شلوار آبی و کفش آبی می پوشند. چند نفر هستند که حتی کوله و چتر و گوشی شان آبی است. چند نفر هستند که روسری آبی سر کرده اند ، تل آبی زده اند ، گوشواره آبی انداخته اند و حتی توی چشمشان مداد آبی کشیده اند. چند نفر با این ویژگی ها هستند که قیافه شان هم برای تو آشنا باشد ولی من نباشم ؟!!!

فاکتور را پرداخت می کنم. تو مجبور می شوی بیایی تو . من بعد از چرت ترین احوال پرسی ممکن که بینمان شکل گرفته می گویم که بهتر است بروم و تو با همان لبخند مصنوعی مضحکت تعارف می کنی که اگر می خواهم بمانم. می گویی که یک ساعت دیگر با دوست دخترت قرار داری و الان می توانم بمانم . مطمئنم حرفی از مهمان کردنم نمی زنی. حتی نمی گویی " یه چایی که میشه باهم بخوریم " فقط پیشنهاد می دهی بمانم. همین.

من می نشینم . پشت همان میز اول کنار پیشخوان می نشینم و تو هم روبرویم می نشینی. بعد به آن پسره مو بلند ریقو می گویی که برایت یک شیک نسکافه بیاورد و بعدش از من می پرسی " چیزی می خوری؟ " . مطمئنم حتی تا اون موقع هم شعورت به این چیزها نمی رسد که اول از دختر همراهت بپرسی. مطمئنم حتی تا آن موقع هم نمی فهمی که باید به جای "چیزی می خوری؟" بپرسی " چی می خوری ؟" ...

تو شیکت را آرام آرام قورت می دهی و من به طرز معذبانه مسخره ای نگاهت می کنم. بعد می گویم " چه خبر ؟ " و تو می گویی " سلامتی .تو چه خبر؟ " و من می گویم " هیچی " . چند دقیقه ای می گذرد . تو می گویی" حلقه هم که دستت نیست.معلومه که ... " و من آرام انگشتم را لمس می کنم و می گویم " چند وقت دیگه "و می خندم. از همان خنده های زورکی . تو دیگر چیزی نمی پرسی. خودم ادامه می دهم " همکلاسیمه . پسر خوبیه " . تو آخرین قطره شیک ات را با صدا هورت می کشی و می گویی " چه خوب " ! بعد لابد من ازت می پرسم " تو چی ؟ اون دختر خوشبختی که امروز باهاش قرار داری قراره زنت شه ؟ " تو به همان پسره می گویی " زیر سیگاری بیار لطفا " و بعد همانطور که از توی کیفت سیگار در می آوری می گویی " نه . بابا . منو چه به زن؟! " و دوباره مثل احمق ها می خندی...

میدانم قبل از اینکه یک ساعت شود ، وقتی هنوز چهل دقیقه تا آمدن دوست دخترت وقت هست من از جایم بلند می شوم و می گویم " خوشحال شدم دیدمت .دیگه باید برم " و تو دوباره با قیافه مسخره نگاهم می کنی و می گویی " باشه. ببخش نشناختم. عوض شدی " و من توی دلم می گویم " خوبه مثل تو عوضی نشدم "  دوباره یک لبخند زورکی می زنم و بعد از یک خداحافظی خشک و مسخره از کافه می آیم بیرون .

گوشی ام را از کیفم در می آورم. توی "درفت " ها ۱۵۸ اس ام اسی که حرف هایم را تایپ کرده ام و قرار بود هر وقت دیدمت بهت بگویم، پاک می کنم. یادم می افتد که با خودم قرار گذاشته بودم هر وقت دیدمت بزنم زیر گوش ات.دوباره لبخند می زنم. از همان زورکی ها.بعد چتر آبی ام را باز می کنم و لای جمعیت گم می شوم...

# نیکولای_آبی